جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

روایتی از سرِ درد/ روایتی خنده دار که در عین حال گریه آور است

نسیم دلفان – سایت سلام دلفان مطلب زیبا و جذابی را به قلم عبدالرضا اسدی خسروخانی منتشر کرد که درد امروز جامعه ماست و خواندنش خالی از لطف نیست ، این روزها کمتر کسی پیدا میشود که با چنین معضلی روبرو نشده باشد البته غیر از مسئولین محترم ، چون اگر ایشان  با این معضل روبرو می شدند حتمأ با درایت تحسین برانگیزشان همچون دیگر مشکلاتمان فکری به حالش می کردند…


عبدالرضا اسدی خسروخانی: درد متعالی یا خیلی ساده تر بگویم درد وجدان یا وجدان درد را هر که انسان باشد، می شناسد. یکی از مختصات انسانی که خداوند قادر متعّال به عنوان فطرت ویژه انسانی در درون انسان قرار داده تا به وسیله آن در برابر ظلم و ستم و بی داد بایستد، همین درد متعالی یا وجدان درد است.

مسلمان شیعه مستضعف در تاریخِ سراسر مظلومیتش به این درد، بسیار مبتلا بوده و شاید بیش ازدیگر انسان ها با چنین دردی آشناست.

اگربخواهیم مبتلاترین مسلمانان شیعه را به این درد یاد کنیم، باید از ائمه معصومین علیهم السلام نام برد که مظلومیتشان در تاریخ بی نظیر بوده است. شیعیان به عنوان پیروان این انوار منوره همواره دردهایشان را نالیده اند و با اقتدا به سرور و سالارشان حضرت حسین بن علی(ع)، جهان فانی را فدای جان باقی کرده و در صدد رفع ظلم، دفع ظالم و حمایت از مظلوم برآمده اند.

و امّا بعد ای عزیز… همه چیز از آنجا شروع شد که؛ پنجشنبه روزی برای زیارت اهل قبور به بهشت زهرا رفته بودم تا هم ارواحِ اموات مرحوم و مغفور را شاد کنم و هم دلی از این همه تعلقات پوچ دنیوی بتکانم که حقیقتاً تأثیر بسیار زیادی در حفظ جان از هَمَزات شیطان دارد و در روایات بسیار به آن تأکید شده است.

به ورودی بهشت زهرا که رسیدم، سائلی را دیدم که کناری نشسته و سر به زیر چادر داشت و لام تا کام حرفی نمی زد، اگر ریا نباشد دست به جیب شدم و خرده پولی صدقه رفع و دفع بلا در گوشه چادرش که پهن کرده بود انداختم و رد شدم و با خود گفتم: [آفرین پسر این هم ذخیره کردی در باقیات الصالحات و صد البته شکر خدا که توفیق انفاق به تو داد که خداوند فرموده فرصت را برای انفاق کردن و صدقه دادن غنیمت بشمارید(بقره، ۲۵۴ و ابراهیم،۳۱]

کمی جلوتر که رفتم فقیر دیگری را دیدم. مردی علیل که دیدن ظاهرش انسان را متأثر می کرد. دلم سوخت، پیش رفتم و خرده پولی دیگر در دست او گذاشته و اینبار با خود گفتم: [ غمی نیست، خدا ۷۰۰ برابرشو بر می گردونه(بقره،۲۶۱)، قربونش برم خودش در قرآن وعده داده که با انفاق کردن به مقام خاصان(آل عمران،۹۲) و مقام قرب الهی(توبه،۹۹) می رسی]

پیش تر که رفتم، پیرمردی را دیدم که بین مردم می گشت و دست می چرخاند به طلب صدقه، به طرف من هم آمد. یک لحظه با خودم گفتم: [ ته کیسه خودت داره خالی میشه پسر، خدا خودش گفته در انفاق کردن میانه رو باشید و اسراف نکنید(فرقان،۶۷)… و بعد گفتم استغفرالله همون خدا در همون قرآن تذکر داده که در انفاق کردن بخیل نباشید(حدید،۷)، تازه… مگه چقدر انفاق کردی که می خوای اسمشو بذاری اسراف؟] دست به جیب شدم و ته مانده جیبم را هم به آن بنده خدا دادم و رد شدم.

آن روز من باید می رفتم مراسم اوّلین هفته مرحومه والده مکرمه باجناقم. وقتی به مراسم رسیدم، پس از قرائت فاتحه ای، بین مردهای صاحب عزا ایستادم و هر چند لحظه عدّه ای می آمدند و پس از قرائت فاتحه و عرض تسلیت و به قول خودمان گفتنی؛ “سرسلامتی” می رفتند. صحنه ای که برایم زجر آور و یا بهتر بگویم چندش آور و خیلی مشمئز کننده بود از همان جایی شروع شد که مردم می آمدند و فاتحه می خواندند. اشتباه نکنید فاتحه خواندن آنها یا آمدنشان برای عرض سرسلامتی به باجناقم مرا ناراحت نمی کرد، بلکه آنچه ناراحت کننده و زجرآور بود، اینکه؛ تقریباً هر ۲ دقیقه یک بار یک نفر گدا که بیشتر زنان جوان و بی نزاکت بودند می آمدند و دقیقاً مابین صاحبین عزا و کسانی که برای عرض تسلیت آمده بودند حائل می شدند و بی توجه به موقعیت مراسم، تکدی گری می کردند، جالب اینکه تا پول نمی گرفتند، نمی رفتند.

از حاضرین در مراسم برخی ها که پولی در بساطشان مانده بود، دست به جیب می شدند و با اکراه و زورکی پولی به آن ها می دادند و کسانی که مثل من قبلاً پول هایشان را با رضایت انفاق کرده بودند و الان دیگر آهی در بساط نداشتند که این بی نزاکت ها را از سر وا کنند، طفلکی ها سرشونو پایین می انداختند و احتمالاً مثل من تو دلشون خداخدا می کردند که زیاد بهشون گیر ندند تا بغل دستیشون نفهمه که تو جیبشون پول ندارند.

القصه… یه بزرگواری بغل دست من ایستاده بود، آهی پرسوز از غایت قصوای وجودش کشید و زیرلبی گفت:[ از ماست که برماست، حقمونه… ما دلفانی های بی…] راستشو بخواهی به غیرتم برخورد و نذاشتم ادامه بده و گفتم: [ مرد مؤمن، تو دنیا از دلفانی بهتر هم مگه میشه  پیدا کرد؟ که تو داری خیلی راحت توهین می کنی؛ مهمان نواز، غریب نواز، سفره دار، بانزاکت، خون گرم، باگذشت و…] خلاصه داشتم می بافتم که همون بزرگوار با لبخندی تلخ عرایضم را قطع کرد و گفت: [ ای آقا دلت خوشه، داری قُپی میای… تو را خدا نگو غیرت میرت که دلم خونه… همین گداها را ببین… کجاشون مثل سائل می مونه؟؟؟ برو قرآنو بخون، گفته سائل باید غزّت نفس داشته باشه، باید به حدی متین باشه که تو در نگاه کردن به اون نفهمی که فقیره(بقره،۲۷۳)…]

به این جمله که رسید، طاقت نیاوردم و پریدم تو حرفش که: « ببخشید جناب… می تونید بفرمایید این قضیه چه ربطی به مردم شریف و فاضل دلفان داره؟؟؟»

باز لبخندی دیگر زد و به تلخی همون لبخند اوّل گفت: « صبر کن جانم برات میگم، مثل اینکه هفت ماهه به دنیا اومدی… تو فکر می کنی این متکدیان از کجا اومدند؟… فکر می کنی بومی اند… نه عزیز… اینا از شهرهای دیگه میان نورآباد، گدایی… کی اونا رو میاره؟ چه دست هایی پشت پرده است؟ کیا اینا را سازماندهی می کنند؟ ما دلفانی ها چه گناهی کرده ایم که فقرای شهر خودمون هم امنیت شغلی ندارند؟… مثل خیلی از اصناف دیگه، گداهامون هم غیربومی شدند… تو همین بساط های دست فروشی بهشت زهرا را ببین، دست فروش هامون هم غیربومی شدند… خیلی جالبه اگه برات بگم جدیداً فلافل فروشی تو بورسه، من فلافل فروش غیربومی هم تو نورآباد می شناسم… اونوقت جوان بیکار دلفانی تو نورآباد بیداد می کنه… تو ادارات شهرمون رفتی؟… از مستخدم و آبدارچی گرفته تا…»

به اینجا که رسید، یه گدایی اومد و جلو ما ایستاد و سر نخ کلام را از دستش گرفت، یه خانم بود که مثل لوتی های قدیم تو عروسی ها که سازشونو به سمت هرکس که می گرفتند، تا ازش شاباش نمی گرفتند رد نمی شدند، رو ما دونفر دلشکسته مفلوک سیه بخت مادر مرده زوم کرده بود و ازمون باج می خواست… یا لحظه یاد اون شخصیت کذایی سریال برره افتادم که می گفت:… پول وَخوام… پول زور وَخوام! دوستمون که می خواست صحت گفته های خودشو تایید کنه ازش پرسید: [خواهرم اهل کجایی؟]، اون خانم در جواب یه جمله قشنگی گفت که هیچ وقت از یادم نمی ره، پاسخش این بود:

” به تو نیامده که من اهل کجا هستم… فرض کن از هرسین، کوهدشت، یا الشتر، فرض کن از خرم آباد، کرمانشاه یا همدان… من هم مثل این همه بندگان خدا که مهمانِ خوان نعمت دلفانم… بنده ای از بندگان خدا… به تو چه؟… فضولی؟؟؟ اگه داری بده… اگه نداری دهنتو ببند”

والبته ما چون هیچ کداممون همراهمون پولی نداشتیم، ترجیح دادیم دهنمونو ببندیم تا دهنمونو نبستند.

یارب و حق شاوان تارت

و روژ روشن، صبح و ایوارت

دادرسی بِکَ مظلوم بی زورَ

ظلم ظالِمَل خیلی ناجورهَ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *